ساناز پدرام ( گلدونه )
پاییز ۵۷ با عشق چشم گشودم .
در یک زمستان برف آلود ایران رو گذاشتم تو یه چمدون کوچولو و سوار ابرها شدم .
پاییز ۷۷ با عشق ازدواج کردم و دیگه تنها نبودم .
در غربت با عشق باقی موندم ؛ نفس کشیدم گرچه سخت بود ...
از سال ۸۱ کاغذ کمتر سیاه میکنم ...بیشتر وبلاگ مینویسم .
ایمان به خوشبختی و فردایی روشن دارم .
همیشه میگم بهشت و جهنم همین جاست ؛ تو همین دنیا !
باور دارم دارم به آنچه که هستم .
خنده تنها امری هست که اطاعت میکنم !!!
در سال 1388 بزرگترین هدیه دنیا نصیب من و شوهرم شد .
یک شاه پسر .
خدا نگهدارش باشه .
ادامه...
واقعا ساناز عزیز چه قدر جالب گفتی اگر ما خودمون و ارزون بفروشیم زندگی برامون گرون تموم می شه...تو هم باور کن اگر به عمق این جمله بریم خیلی از سختی های زندگی توش معلوم می شه... خوشمل بود موفق باشی دوست گلم
واقعا ساناز عزیز
چه قدر جالب گفتی
اگر ما خودمون و ارزون بفروشیم زندگی برامون گرون تموم می شه...تو هم باور کن اگر به عمق این جمله بریم خیلی از سختی های زندگی توش معلوم می شه...
خوشمل بود
موفق باشی دوست گلم
من آپم گلدونه جون
بدو بیا...
سلام
خیلی جالب بود.
به واقع که حق با توست...
موفق باشی
عجیبه !
سلام
همین